اهورا جوناهورا جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
مامان نسترنمامان نسترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
بابا شیرزادبابا شیرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره
یکی شدن من وبابایییکی شدن من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

***شاهزاده کوچولو***

29 شهریور اخرین مسافرت تابستونی

سلام همه وجود مامان حالت چطوره انرژی من عسلم امروز اومدم تا بازم واست یه خاطره شیرین رو به ثبت برسونم  نفسم همونطور که قبلا گفتم مامانی وعمه رفته بودن مشهد ٢٤ شهریور از مشهد برگشتند وما هم پنج شنبه اخر شب یعنی ٢٨ شهریور راهی ساری شدیم ساعت ٣ صبح بود که رسیدیم همه خواب بودن عمو سالار خونه مامانی بود اخه قرار بود با بابا برن ماهیگیری  شما فسقلی تا رسیدیم بیدار شدی وقدم رو میرفتی خلاصه شب رو خوابیدیم بابایی نزدیک صبح برگشت بعد از خوردن صبحانه مشغول بازی شدی به همه جا سرک میکشیدی فدات شم تا درب اتاق باز میموند میدویدی ومیرفتی رو ایوون چند بار خدا بهم رحم کرد که از روی پله ها نیوفتادی بعداز ناهار بابایی رفت پیش دوستاش ماما...
3 مهر 1392

مادر شدن یعنی...........

وقتی مادر میشی فارغ از همه کارهای دنیا یه آدم دیگه میشی …   شبا تا صبح بیداری ولی روزها خسته نیستی   … انگار خدا بهت قدرتی مضاعف داده بعد از نه ماه انتظار و حمل جنین به جای خستگی، پر انرژی و پرنشاطی   …   با هر خنده کودکت بال در میاری و تو ابرا پرواز میکنی … با کوچکترین ناراحتی کودکت اشک از چشمات جاری میشه دیگه بوی بد مدفوع برات زننده نیست… نگران اینی که مبادا پای بچم بسوزه… وای چرا رنگ مدفوعش عوض شده؟ اگه بچت عطسه کنه دنیا رو سرت خراب میشه ... وقتی کسی حتی عزیزترین ک...
21 شهريور 1392

خوشگذرونی13 شهریور1392

سلام عروسک مو فرفری من حالت چطوره فدات بشم مامانی امروز هم اومدم تا از یه خوشگذرونی دیگه واست بنویسم عروسک ملوسم ماچهارشنبه ١٣ شهریور دوباره راهی جاده شدیم تا بریم خونه مامان مریم اما مامانی اینا خودشون قرار بود فردا یعنی پنج شنبه برن مشهد خونه عمه باباییت آخه شنبه ١٦ شهریور عروسی پسر عمه بابایی بود انشاالله که خوشبخت بشن اما چون وسط هفته بود ما نتونستیم بریم خلاصه ساعت ٤ صبح رسیدیم خونه مامانی طبق معمول شما وداداشیت لالا کرده بودید وتا صبح خوابیدید صبح هم بعد از خوردن صبحانه مشغول بازی وشیطنتهای کوچولو موچولوت شدی به تمام اتاقها سرک میکشیدی وبازی میکردی قربونت برم مامانی با اتوبوس هماهنگ کرده بودو قرار بود س...
17 شهريور 1392

اولین قدمهای بهشتی

سلام فندق کوچولوی من حالت چطوره قربونت برم مامانی میدونی که من خیلی خوشحالم اخه شما قند عسلم دیگه بدون هیچ کمکی راه میری عزیزم شما تو سن ١٣ ماهگی اولین قدمهای استوار بهشتیت رو برداشتی ودل مامانی وبابایی رو شاد کردی فدای اون پاهای کوچولت بشم فندق کوچولوی من ...
16 شهريور 1392

باغ وحش

سلام عروسک  مامان حالت چطوره فسقلی وروجک من امروز میخوام از روزی که رفتیم باغ وحش پارک ارم واست بنویسم ١١ شهریور بود بابایی گفت میخواد ببرتمون باغ وحش  وقتی رسیدیم اول شما رو گذاشتیم تو بغل اون مجسمه کانگارو جلو درب وازت عکس گرفتیم  بعد هم رفتیم سراغ اقا خرسه اما خوشبختانه شما چون هنوز کوچولویی از هیچی نمیترسیدی وخیلی جالب همه حیوونها رونگاه میکردی بعد از دیدن حیوونها رفتی وسوار این خانم گوزنه شدی  خلاصه باغ وحش رو دور زدیم وسط راه همینطور که داشتیم میرفتیم چون شما رو رو به جلو بغل کرده بودم صورت ماهت رو نمی دیدم یه خانمه بهم گفت بچتون خوابش برده جیگرم واست اتیش گرفت وکلی قربون صدقه ات رفتم بعد ...
12 شهريور 1392

خوشگذرونی 31 مرداد 1392

  سلام عروسک قشنگ من امروز اومدم تا خاطرات روزهای گذشته رو برات ثبت کنم ببخشید مامانی دیگه انقدر سرم شلوغ شده که نمیتونم زود به زود آپ کنم لابد میپرسی چرا ؟اخه خدا به من دوتا وروجک شیطون و شیرین داده که دیگه حسابی باهاشون سرگرم هستم داداش فسقلیت رو که نگو ونپرس اما از خودت که بگم خیلی شیطون تر وشیرین تر شدی وبا کارهات منو سرگرم میکنی وقت وب اومدن ندارم نخیر اصلا هم تنبل نیستم میدونم الان گفتی مامان خانم تنبل شدی نه عزیزم شما فسقلیهام هر چی بزرگتر میشید مسلما مسئولیت من هم بیشتر میشه البته ناراحت نشیا منت نمیذارم وظیفه مادریمه با جون ودل واست کار میکنم قند عسل من خلاصه بگذریم چون این چند وقت فرصتی برای نوشتن پیدا نکردم میخوام امروز ...
6 شهريور 1392

خوشگذرونی 25 مرداد 1392

سلام زندگی من ای تمام هستی مامان امروز اومدم تا خاطره ٢٥ مرداد ماه رو واست بنویسم  عزیزم ٢٥ مرداد ماه تولد دختر عمو مریم بود ٣ ساله شد دختر عموت ولی عمو به جای جمعه ٢٥ مرداد پنج شنبه رو میخواست جشن بگیره وقرار بود که ما دوباره بریم شمال ( مریم جون تولدت مبارک عزیزم )  اما تا لحظه آخر رفتنمون قطعی نشده بود چون بابایی ماشین رو برده بود واسه تعویض روکش و دودی کردن شیشه هاش ویه چکاپ اساسی واسه همین از ساعت ٣ بعداظهر که رفت ساعت ٩ شب بود که اومد خونه بعد از خوردن شام گفت خانمی کجا بریم گفتم یعنی چی گفت جمعه رو یه جا بریم صفا کنیم بعد به مامان مریم که تو جشن تولد مریم بود زنگ زد ومام...
28 مرداد 1392

اولین کلمه (بابا)

سلام عروسک خوش زبونم پسرک مهربونم بالاخره در تاریخ ٢١ مرداد ١٣٩٢ شما کلمه زیبای بابا رو بر زبان شیرینت جاری کردی اره عزیزم گفتی بابا ودل مامانی وبابایی رو شاد کردی فدات بشم حالا دیگه منتظرم تا بگی مامان البته گاهی اوقات میگی ماما اما هنوز نمیتونی کاملا بگی مامان توقعی هم ازت ندارم هر وقت عشقت کشید بگو مامان که الاهی مامان فدای اون چشمای زیبات بشه دردونه من ...
22 مرداد 1392